شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

قدری صبوری میخواهم ...

یک ماه از فصل زیبای بهار گذشت ... چقدر زود کاش روزای پر از خاطرات بد هم به همین سرعت بگذره ... روزهای بد برای فدرینای عزیزم ... برای مامان نی نی ناز... و برای همه مامانایی که نینی های کوچولوشون پر میکشن ...   قدری صبوری میخواهم ....   مي داني من از خدا چه مي خواهم ؟ من (( صبوري )) مي خواهم . همين ! از خدا يك قلب مي خواهم كه يك دنيا صبر در آن جاي بگيرد . از خدا سينه اي مي خواهم فراخ و گشاده كه هيچ گاه به تنگ نيايد . از خدا دلي مي خواهم كه يك عالمه گذشت هم آن را لبريز و پر نكند (( تا بخواهي پيوند ، تا بخواهي تكثير ... )) امروز به اين نتيجه رسيده ام كه از خدا فقط يك چيز مي خواهم : (( صب...
31 فروردين 1390

یادداشت 36 مامانی

نازنینم امروز مامانی حسابی خسته شده ... چندتا از کاشیهای حموم و دستشویی باد کرده بود و چند روزی بود که قرار بود کارگر بیاد و درستشون کنه امروز از ساعت 8 صبح اومدن و مشغول کار شدن ... منم آماده باش کنارشون بودم ... وای که چقدر خسته شدم ... مخصوصا که شب قبل هم خواب خوبی نداشتم ... چون بابایی تا نصه شب داشت 90 نگاه میکرد و منم بدون بابایی خوابم نمیبرد ...   خلاصه که از صبح بیدار باش بودم و بعدشم که کار کارگرا تموم شد (ساعت ۵ عصر) تموم خونه زندگیمون خاک شده بود ...  خوب کنده کاری هم داشتن ... وقتی که کارشون تموم شد و رفتن من موندم و یه دنیا کار !!! اول جارو کشیدم خونه رو ... چ...
30 فروردين 1390

پازل گمشده !!!

عزیز دلم ... این پازل رو یه روزی برای یه نینی گرفته بودم تا هر وقت اومد خونمون بهش بدم اما نیومد !!! چند روز پیش که داشتم یه کم جم و جور میکردم دوباره اومد جلو چشمم... نگهش میدارم برای تو   ...
29 فروردين 1390

یادداشت 35 مامانی

عزیز دلم امروز صبح دیدم حالم خوبه و کار خاصی ندارم که انجام بدم ( مثل همیشه ) رفتم پیش فرشته جون ... اولین چیزی که پرسید اومدن و نیومدن تو بود ... منم بهش گفتم دعا کنه که الان پیشم باشی .... اونم یه آمین بلند گفت حالم بهتر از قبل شد ... چون فرشته جون خیلی شاده ... کلی گفتیم و خندیدیم تا بیام خونه دیگه ساعت ۴ شده بود رفتم سراغ تدارکات شام ... امشب یه مهمون ناخونده داشتیم ...آقا رحمت ... البته همیشه همینجور سر زده میادا !!! خداروشکر که امروز حالم خوب بود و از ظهر برنامه شامم رو چیده بودم .... اونوقتی که بابایی زنگ زد و گفت که مهمون دارم من همه کارای شامم رو انجام داده بودم ... میدونی که مامانی دستش به کم نمیره ....ه...
29 فروردين 1390

یادداشت 34 مامانی

دلبندم این چند روز کمر درد بدی داشتم ...  بابا جونتم برام استراحت تجویز کردن ...  یعنی یه جورایی بخور و بخواب بودم !!! الان خداروشکر بهترم ... دکتر جونم گفت فقط ضعیف شده کمرت ... باید استراحت کنی ... اینم کار خدا جونمه ... تو این روزا که منو بابایی اضافه کاری داریم ... باید اینجوری بشه الانم بی اجازه اومدم پیشت ... خوب چند روزی بود پیشت نیومده بودم ... دلم هواتو کرده بود... چیز خاصی برای گفتن ندارم یه وقتی هست .. چیزی تو ذهنم نیست که بخوام برات بگم ... یه وقتی هم هست .. از بس فکر و خیال تو سرمه نمیتونم چیزی برات بنویسم ...اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم ... پس چیزی نمیگم ... چون این چند روزمون به روزمرگی ...
26 فروردين 1390

یادداشت 33 مامانی

نازنینم دیروز صبح با بابایی رفتیم خونه بابابزرگ ... ناهار اونجا بودیم ...بعدازظهر هم   رفتم پیش دکترم ...خبرای خوبی برام نداشت ... بعد از سونو بهم گفت که قرصی که خورده بودم   روم تاثیری نداشته انگار...  برام دوتا آمپول نوشته که فردا و پس فردا بزنم ...از آمپول میترسم اما حاضرم که پا روی ترسم بذارم ... فقط برای نزدیکتر شدن به تو وقتی از مطب اومدم بیرون چشمام پره اشک بود ... به بابایی حرفای خانوم دکتر رو گفتم ... اولش عصبانی شد ... گفت اصلا دکترت رو عوض میکنیم ... این خانومه نمیفهمه و ازین حرفا ...   میدونم که عصبانیتش بخاطر این بوده که من ناراحت بودم ... بعدش آروم شد ... تو راه برگشت ...
23 فروردين 1390

یادداشت 32 مامانی

دلبندم دیروز از صبح هوا بارونی بود و منم طبق عادت پشت پنجره بارون رو تماشا میکردم ... صدای بارون بهم آرامش میده ... روحم تازه میشه ... وقتی حسابی سرحال اومدم ... مشغول تمییز کردن خونه و کارای عقب افتادم شدم بعدشم از توی کتابای آشپزیم یه چیز جدید برای شام پیدا کردم ... شامم رو گذاشتم تا جا بیافته و رفتم سراغ لباسام تا یه چیز مناسب برای استقبال از بابایی پیدا کنم ... همینجور مشغول پرو لباس بودم که دیدم بابایی اومد ... هههههه ... حالا بماند که از دیدن من چقدر خندید ... امروز زود اومده بود خونه !!! منم اصلا انتظارشو نداشتم ... هوا هنوز بارونی بود که باباییت گفت ت...
21 فروردين 1390

یادداشت 31 مامانی

عزیزکم امروز صبح میخواستیم بریم حرم ... ولی نشد ... گفتیم عصری میریم که هوا هم خنکتر باشه ... اما انگار قسمتمون نبود مادر ... خاله جونت زنگ زد که میخوان بیان خونمون ... مامان فاطمه و فهیمه ... خوب مهمونم حبیب خداست ... پس عصر جمعمون رو به پذیرایی از حبیبان خدا سپری کردیم !!! فکر کنم دیگه کسی برای عیددیدنی نیاد خونمون ... همه اومدن ... البته دایی جونت نیومده ... فکر نکنم بیاد ... چون خانومش و نینی تو دلیش نمیتونن از پله بالا پایین برن ... خونه ماهم که پله هاش زیاده ... هرچند امسال اولین سال ازدواجشونه و ما هم دوست داشتیم بیان خونمون ... و منم یه کادوی بزرگ براشون داشتم ... ولی حالا که شرایطش فراهم نیست ... پس کادو رو نگه ...
20 فروردين 1390

چقدر غریبی ...

چه انتظار عجیبی تو بین منتظران هم عزیزم چقدر غریبی عجیب !!   چه آسان   نبودنت شده عادت نه کوششی ... نه وفایی فقط نشسته بگوییم   شاید این جمعه بیاید ... شاید   الهم عجل لولیک الفرج     ...
19 فروردين 1390

یادداشت 30 مامانی

عزیزکم دیشب امیر و صبورا اینجا بودن ... چی بگم از شیطونیهاشون که حد نداره ... وقتی رفتن انگاری که یه زلزله 10 ریشتری اومده بود ... از عیدیهاشونم خیلی خوششون اومد ... کلی سفارش کردم که خرابش نکنن !!! امشبم دو سری مهمون داشتم اول حامد و عماد که اونام با کلی شیطونی اومدن ... وقتی که خواستن برن شکیبا و کیمیا سر رسیدن ... و همین باعث شد که من یادم بره تا عیدی عماد و حامد رو بدم ... !!! اما بابایی به محمد اس ام اس داد تا برگردن ( البته یه جورایی محمد و گول زد ... چون معلومه که بخاطر عیدی گرفتن بچه هاش بر نمیگرده ... بعدشم نمیشد که عیدیهاشونو بعدا بدم ... از دهن میافتاد !!! ...
19 فروردين 1390